سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های نوشته نشده

با من ازدواج می کنی !

    نظر

می خواستم هر روز زیارت عاشورا بخنونم. اما امروز جا موندم ... الهم عجل لولیک الفرج


1. چقدر با این جمله حال می کنم که وقتی تو فیلم و سریال ها می بینم . نمی دونم که تو بیشتر فیلم ها چرا به صورت یک دفعه گی همچین حرفی رو میزنن. خیلی جالبه عکس العمل بازیگرها . یه اتفاق هیجان انگیز می دونمش . دیگه این قدر بی خودی ازش تعریف نکنم.

2. فکر خودم در درگیره همچین مسئله ای هست .اینجا هم نوشتم . همون اماده نبودن اما دوست داشتنه .حالا که یه ترس هم به جمعشون اضافه شده .

3. فعلا تو مثلث زندیگم موندم که یک پاشم همین ترس رو برام بوجود اورده . تنوستم بین زندگیم و کار و درسم ارتباط برقرار کنم. من الان دارم سه مدل زندگی می کنم. یه سبک برای زندگیمه . یه تقریبا شباست . یکی کارمه که تقریبا صبحاست تا ظهر و اون یکی دیگه هم درس که عصراست . خیلی دلم می خواد که همه ی این سه باهم و کنار هم برای هم دیگه باشن. تا دوباره کارم در مقابل درسم و زندگیم در مقابل این دوتا قرار نگیره . اگه این تعادل رو برقرار کنم . می دونم که موفق می شم .فقط راه رو گم کردم.

4. خارج از بحثه اما یه جوری وصله . اسم این پستم رو از دیالوگ برنامه همچون سرو زنده یاد رسام و بیژن بیرنگ عزیز برداشتم. با کارای بیرنگ خیلی حال می کنم. پر از انرژی زندیگی . کارای بیرنگ روایت یه سری داستان خوبه . داستان هایی که روحم دارن و تو اونا رو حس می کنی. اینجاست که اگه یه اتفاق و پایان تلخ هم داشته باشن تو با اون اتفاقات همراه می شی و گریه می کنی.مثل این قسمتش داستن روون خاستگاری و همون دیالوگ های قدیمی .اما دلچسب . ما همین دیالوگ ها رو هم تو خانه ی سبز شنیده بودیم .اما به خاطر همون روح داستان دوباره هم شنیدیم با لذت هم شنیدیم . خندیدیم و اخرش هم با چه غمناکی دلگیر شدیم. روحش شاد مرحوم رسام.

پ.ی : خیلی حیفه که از مرحوم شکیبایی نگم .یه صلوات بفرستیم برای ارامشش .

پ.ی 2 : بیاد سال 75 و چهارشنبه شبهایی که می امد تا خانه ی سبز رو ببینیم. به یاد تمام مشق نوشتن های موقع این سریال دیدن.