زندگی این روزای من...
الهم عجل لولیک الفرج...
1. خب الان چند روزی می شه که از تهران برگشتم و اون جلسه بازی هم برگزار شد و حالا باید فرم های اداری رو پرکنیم و ببینیم مقامات ارشد چه می گویند و اما بخشی از این پرکردنه الان باز افتاده گردن من و داره بدجوری عقب می افته و در بدترین حالت ممکن دارم از جواد خجالت می کشم.
2. داستان هایی که دارم هنوز همه شون وسطش و انگار اینروزا سبک زندگیم شده مثل سریال لاست که چندینا معما همزمان باز کرده بود و اخراش معلوم نبود حالا شده حکایت من و تا حدی هم این معماهای این روزام زیاده که خودم بعضیاهاش رو فراموش می کنم که پیگیری کنم.
3. شدیدا حس اینکه دیگه باید برای خودم کار کنم در من تشدید شده و دارم یه سری کارهایی زیرزمینی می کنم و به قول امیر یه سنگ بزرگ برای برداشتن برداشتم اما بلاخره اخرش یا این می شه که سرم به سنگ خوره یا از اخر این سنگ رو جابجا می کنم بعضی وقتا از بیرون به کاری که می خوام انجام بدم نگا می کنم می بینم که خیلی بزرگه انجامش و یه ترسی بر می دارم که این دوتا بنده ی خدایی رو که می خوام الاف خودم بکنم رو چه جوابی بدم. اما حرفی که بابا زدن وقتی می ترسیدم برای شروعش دل گرمم می کنه اینکه توکل کنم به خدا .
4. چند روزه که مجدد بحث خواستگاری رفتن برای تو خانواده شروع شده و انگار یه بنده خدایی هم کاندیدا شده برای این امر. من هم به مامان و بابا گفتم که اگه می خواین بریم. زودتر بریم من بفهمم باید چیکار کنم برای زندگیم بکنم اینگه الان می خوام تصمیم بگیرم برای خودم کار بزنم یا نه همین جا رو با هر جونکندنی ادامه بدم که بابا گفتم تو برو جلو و کار خودت رو بکنم و به خدا توکل کنم این جرف بابا اونقدری بهم انرژی داد که کلی سرمایه اولیه نمی تونست بهم اینقدر انرژی بده... حالا من هم به پشتوانه این جرف بابا دارم می رم جلو.
* اقایون مدیر این شرکت و شرکت قبلی اگه من با شما همکاری نکنم من چیزی رو از دست نمی دم بلکه این شمایید که از همکاری با من رو از دست دادید!