سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های نوشته نشده

من ، چی شد که این شد 3 ؟

    نظر

خدایا دوباره حال همون سالها رو به ما بازگردان... امروز جمعه... الهم عجل لولیک الفرج

----------------------------------------------------------------

 

فصل دوم : دانشگاه

 

الف)

 (البته بیشتر اتفاقات از اینجا برای من شروع میشه و فکر می کنم که یکم طولانی بشه. من سعی می کنم که کوتاه کنم اما بعضی جزییات تاثیرات زیادی گذاشتن)

 توی تعطیلات نوروز سال 84 پسر خاله که اتفاقا پسر عموم هم هست ازم پرسید که تو برنامه ات برای کنکور چیه کی می خوای شروع کنی برای درس خوندم. من هم بهش گفتم از هفته ی دوم فروردین (اتفاقا از 7 فروردین هم شروع می شد) می خوام شروع کنم . به کنایه بهم گفت حالا می خوای از تعطیلاتی که همه درس خوندن رو تعطیل می کنن تو شروع کنی . من جوابش رو ندادم معمولا توی این جور شرایط هم من جواب نمی دم سکوت می کنم و می زارم خودشون نتیجه رو ببینند. من از هفت فروردین شروع کردم به درس خوندن . تقریبا هم شرایط براش محیا شده بود . مهمون ها برگشته بودن تهران و تقریبا تمام بازدید های عید رو هم رفته بودیم. فقط یادم نیست دیگه چرا کسی نیامد خونه ی ما بازدید. اما خوب اولش کتابام رو باز می کردم چیزی نمی فهمیدم .اما طی یه هفته دوتا درس سنگین ها  خوندم و خب نمی دونم چه چیزی باعث شده بود من جوری اون درس های رو یاد بگیرم که ملکه ی ذهنم بشه . البته الان هم همین طوره . تقریبا فروردین و اردیبهشت و خرداد من به این صورت که صبحا تا حدود ساعت 4 بعد از ظهر درس بخونم و تست بزنم می گذشت و بعد از ظهر ها هم بیشتر با یکی از دوستای دوران هنرستان که اون موقع توی جوگیری دوست بودم باهاش ارتباط داشتم توی کافی نت صرف چت کردن یا وب گردی یا کلا بیرون رفتن مثل پارک و الکی راه رفتن می گذشت اما بیشتر نکته اش چت کردن بود که دیگه خیلی یکم بیشتر از یکم زیاد شده بود .اما خب تو روند درس خوندنم برای کنکور تاثیر زیادی نداشت چون تو خونه سیستم نداشتم و چون در امدی هم نداشتم وقت استفادم تقریبا محدود بود . حالا این وسط یکی از اشنایان هر روز صبح زنگ می زد خونه ما حدود ساعت 8 صبح و ضمن انجام وظیفه جهت بیدار کردن من امار این که چه مقدار درس خوندن رو هم از من می گرفت. دفترچه های ازمون دولتی امد و من باز همون شهر های پارسالم رو اینبار با اعتماد به نفس کامل تر زدم و باز هم شهرستان های هیچ استانی رو نزدم اون موقع هم 15 تا حق انتخاب شهر رو داشتیم و اموزشکده های غیرانتفاعی هم حق انتخاب نداشتیم. و فقط شبانه و روزانه می تونستیم بزنیم. زمان ازمون اینبار حدود بیست روز از سال گذشته عقب تر افتاده بود و همین خیلی من رو اذیت کرده بود و خب بقدر از دزس و تست بیزار شده بودم که دیگه نمی تونستم بهشون نگاه کنم. چند روز مونده به کنکور سیم کارت ثبت نامی تلفن همراهی که یک سال طول کشیده بود رو به ما تحویل دادن .(فعلا به داستان هایی که من سر این موبایل با بابا داشتم نمی گم که هنوز اینجا کم بود حالا بعدا بیشتر بهش اشاره می کنم) اما از اونجایی که هنوز سرویس اس ام اس ها برای همه فعال نبود و من کخ دارم و از این ور و اونور هیجانات اس ام اس رو دیده بودم . اس ام اس این موبایل رو فعال کردم. شبا تقریبا از هیجان کنکور خوابم نمی برد و با تعدادی از اقوام که اون موقع تازه سیم کارتهای تالیا امده بود و به صورت خودکار اس ام اس هاش فعال بود شروع کردیم به اس ام اس بازی که مثلا تقریبا از ساعت 11 شب شروع می شد و تا 4 صبح طول می کشید . چند روز مونده به کنکور دفتر چه های بدون کنکور کاردانی داشنگاه ازاد هم امده که من نمی خواستم اون رو بگیرم و پر کنم .اما روز اخر ساعت 12 ظهر خانواده خیلی اصرار کردن که برم و بگیرم و پر کنم . من هم رفتم و هموجا توی اداره ی پست خریدم و خوندم وپر کردم و فرستادم. اخر هفته اش هم رفتم کنکور دولتی رو دادم .کنکور نسبت به پارسالش خیلی سخت شده بود . به خصوص که اولین سوال درس ماشین های DC   سوالی بود که من هرچی فرمول بلد بودم رو امتحان کردم و همین طور بعد از جلسه از استادم که هنوز هم خیلی قبولش دارم پرسیدم اما اون هم گفت این سوال کلا از پایه چیزه بی خودیه و بیخیالش شو . بعد از کنکور تقریبا تا امدن جوابهاش بین سی تا 40 روز زمان بود . توی این شلوغ پولوغی های همه مدله ناگهان بابا بهم گفتن برو سیستمی رو که می خوای انتخاب کن تا بخریم . من اینو شنیدن خیلی خوشحال شدم به خاطر خیلی دلیل .مامان این وسط مخالفت کردن و گفتن بزار پولش باشه برای اینکه اگه دولتی قبول نشدی و خواستی ازاد بری حداقل پول ترم اولش رو داشته باشی اما من دیگه هوایی شده بودم و حرف گوش کن نبودم و پشیمون هم شدم که چرا حرف گوش نکردم ولی خب با اوردن چندتا دلیل بی خودی مامان با توجه به علاقه ی من قبول کردند . نتیجه دانشگاه تقریبا اواخر شهریور امد من هم از طریق همین اینترنت که اولین سالی بود اینجا می امد دیدم . قبول نشده بودم اما درصدهام خیلی خوب بودن همونطور که گفتم اگه شهرستانی می زدم قبول بودم اما من کله شقتر از اینا بودم . حدودا یک هفته رو الافی جرخیدم در مغازه ی دایی ها طبق معمول کلا . و از بابا شنیدم یکی از دوستاشون یه کار فنی داره انجام میده تقریبا هم جدیده( به این کار توجه داشته باشید که یکی از این چی شده هاست ) بابا زحمت حرف زدن و هماهنگی رو کشیدن . من هم تقریبا از اول هفته اش رفتم سر اون کار یک ماهی سر اون کار بودم تا که به فهمم خوشم میاد یا نه . توی این جریانات من از قبولی در دانشگاه ازاد هم نا امید شده بودم و گفتم که اگه قرار بود خبری از قبولی من باشه یه نامه ای چیزی میامد در خونمون. یه روز 5 شنبه رفیق بابام با من حرف زد و سنگا رو واکند و گفت اینکار یه جوریه . من عصر که می امدم خونه به حرفاش خوب گوش کردم و خوشم امد و عزمم رو جزم کرده بودم که ناگهان از نوشته های دکه های روزنامه فروشی متوجه شدم نتایج دانشگاه ازاد تازه امروز امده تو وسوسه اینکه ببینم قبول شدم یا نه وسوسه پیروز شد و یه جوری اول خانواده نفهمن رفتم یه دکه روزنامه فروشی تو محلمون پیدا کردم و با 175 پولی که تو جیبم بود به صاحب دکه گفتم که کل موجوی من همینه اجازه می دی من یه نگاه بندازم ببینم قبول شدم یا نه که اون هم گفت باشه من پول رو دادم و اون هم قبول کرد . دیدم که قبول شدم همون مشهد . با خوشحالی امدم خونه و به خانواده گفتم قبول شدم البته یکم خوشحالی کردن و بعد گفتن که حالا مشهد ازاد قبول شدی به احتمال زیاد میفرستیمت بری( یعنی هزینه هام رو بدن ) من یکم تعارف الکی کردم و شب ور یه جوری به صبح رسوندم . فردا صبحش خبر منتشر شد و به خواهرجون ها گفتم و بعد تصمیم گیری و غیره و اینا . شنبه صبح سرکار و دل تو دلم نبود برای اینکه برم ببنیم چی برای ثبت نام میخواد چون من روزنامه رو کامل نداشتم از شوق و هول شدنم جزییات و ادرس رو نگاه نکردم .شنبه حدود ساعت 2 بعد از ظهر من طرفای خیابون سجاد بودم و دنبال ادرس دانشگاه می تا اینکه بعد توی خیابون دیدم بابایی روزنامه قبولی دستشه ازش اجازه گرفتم و ادرس رو نگاه کردم ادرس اول خیابون خاکی بود . من با عجله اونجا رفتم دیدم اونجا اطلاعیه زدن این دانشگاه رفته رضا شهر و ... . اون روز رو ازدست دادم . برای فرداش هم یه جوری مرخصی گرفتم و با کله رفتم اون دانشگاه ببینم چه خبره وقتی رفتم دیدم هنوز خبری نیست اما فهمیدم که برای ثبت نام باید چه روزی بیام . یکی دوروزی رفتم سر کار بعد هم روز ثبت نام شد من هم مشخصاتم رو برداشتم و بدون اطلاع خانواده رفتم ببینم اصلا چه خبره حتی مرخصی هم نگرفتم . رفتم دانشگاه و داستان از اونجا شروع شد خیلی اتفاقی و بر حسب دیدن یه اشنا همین جوری الکی رفتم و داخل یکی از صفای ثبت نام ایستادم .هنوز هیچ چیزی از ثبت نام و هزینه و حتی مشخص نبود اصلا می خوام ثبت نام کنم یا نه اما خب انگاری شوخی شوخی جدی شد . پروسه ی ثبت نام تا تکمیل شدنش به جهت رسیدن به واریز کردن شهریه دو سه روز زمان برد . اونجایی که باید پول جور می شد و من حدودا 200 هزار تومان می ریختم برای ثبت نام دیدم هیچ پولی ندارم. دورز اول به صدتا در زدم و همه بسته بودن از اخر یادم افتاد خدایی هم هست و به خدا گفتم که اگه قرار این کاردانی برای من بد باشه اصلا پول رو جور نکنم اصلا ریش و قیچی دست خودت . خدا هم گفت افرین حالا شد. به یکی از دوستای گلم که همیشه توی موقعیت های مشکلم کمکم کرده اما تا الان براش کاربخصوصی انجام ندادم زنگ زدم . گفت خودش 100 هزارتا داره اما بقیه اش رو نداره اما باز هم فردا تا 11 ظهر به من خبر می ده . من هم کلی ازش تشکر کردم . فردا صبحش خیلی بالا پایین شد مامان ازناراحتی گریه کردن خیلی بد بود من هم زنگ زدم به دوستم گفتم که ولش کن من ثبت نام نمی کنم پول ندارم . اون هم حساس تر شد و کل 200 هزار تومان رو برام جور کردن حالا ساعت 12 ظهر به من خبر داد . اونقدر خون دل تو فاصله ی ریختن پول خوردم اما درست 5 دقیقه مونده به تموم شدن وقت اداری و ثبت نام من کار ثبت نامم تموم شد . خیلی خوشحال و تو اسمونا سیر کردم و برگشتم خونه .