گفتمان منطقی خانوادگی
الهم عجل لولیک الفرج
فکر می کنم این مشکل گفتمان خانوادگی، فقط مشکل من با خانوادم نباشه و اکثر دهه شصتی ها این مشکل رو داشته باشن بخصوص اونایی که هنوز تو خونه هستن و به نوعی با پدر و مادرشون زندگی می کنند.
معمولا وقتی گفتمان می کنم با خانواده، نتیجه ی مثبتی ازش نمی گرفتم و تازه همه ی اینها جدا از این بود که در طول مدت گفتمان صداها بلند می شد و همه ی طرفای گفتمان سعی در اثبات حرف خودش رو داشت و عملا کسی به حرف دیگری گوش نمی داد. تمام این سبک گفتمان باعث شده بود که من ازش مشورت و گفتمان با خانواده ام دوری و اصلا به نوعی فرار کنم و هر وقت احساس می کردم در حال شروع گفتمان هستیم سریع یا محل رو ترک می کردم یا سعی می کردم بحث عوض بشه یا اخرین راه که نفت ریختن رو خودم رو انتخاب می کردم که اخریش بد جور جواب می ده و زمانش هم خیلی طولانی تره.
به رفتارم درست و غلطش کار ندارم الان اما موضوع خیلی مهم اینه که برای اولین با همه شرایط بالا و داد و بیدادها و صداهای بلند و فرار های موضعی من، گفتمان امروز عصر ما به نتیجه رسید. اینکه چطور شد و اصلا چرا به نتیجه رسید رو نمی دونم.
حالا دستاورد های این گفتمان برام مهمه که برای اولین بار پدر و مادرم یه ایمان نصفه نیمه به من اوردن و همین برای من جای خیلی خوشحالی داره. یه ذره باور کردن که می تونم. یه ذره دیگه به یه سری از خواسته هام احترام گذاشتن و از همه ی اینها مهمتری حمایتم کردن.
حمایتی که در همه ی این سالها دنبالش بودم. چیزی که ازشون التماسش می کردم اما امروز به لطف خدا و در کمال ناباوری من خودش رسما بهم دادنش. چیزی که الان دقیقا من کوه رو پشت خودم حس می کنم. و بقدری پر انرژی از این حمایت شدم که می خوام برم تمام تنگه هایی که در دریا های دنیا هست رو بهم وصل کنم.
حس استرس رو به بالا دارم ولی متاسفانه ایمان به خودم افت کرده. حس ترس که این ذره اعتماد و حمایت خانواده ام رو از دست بدم به خاطر عدم موفقیت.
ولی خب امروز فهمیدم که گفتمان های خانوادگی هم می تونن نتیجه داشته باشند.