برای تولد 27 سالگلیم
الهم عجل لولیک الفرج
امسال بیست و هفت سال شدم، وقتی با دقت نگاه می کنم می بینم که برای خیلی زود گذشت بخصوص از وقتی که در این دنیای مجازی نوشتم یک ان ام از زندگی گذشت و اونموقع برای خودم تصور می کردم در بیست و پنج سالگی به اون جاهایی که امسال حتما به لطف خدا می خوام برسم رسیدم. تا حتی تا خود بیست و پنج سالگیم تصورم از سالهای چیزایی عادی بودند که فقط میامدن و می رفتن ولی الان دقیقا معنی یک سال رو درک می کنم. به خصوص وقتی که گول رنگ و لعاب پسر عموم رو خوردم و دقیقا وقتی که تصمیم گرفتم زندگیم رو از روتین بودن خارج کنم، اتفاقات هیجان انگیزی برام افتاد. اتفاقاتی که برای من از صفر تا صد بودند. به یکباره در اوج بود و به فاصله ی خیلی کمتر از آن به زیر. اگر از سال نود که زندگیم خط روتین بودنش رو پیدا کرده بود، بخوام یه نگاهی بهش بندازم این اتفاقات توش پیدا می شه، زندگی در شهرستان به مدت چند ماه، عوض کردن شرکتی که کار می کردم و هدف توسعه دادن کار، تحقیق در مورد راه اندازی یه مجموعه تفریحی خیلی بزرگ و کامل کردن طرح توجیجی آن ولی خب این طرح درگیر مسایل حاشیه شد که خود این مسایل حاشیه اش برای من اتفاقات بزرگی داشت، شرکت اولی که کار می کردم به من تهمت زد که هیچ وقت دیگه اش هم پای این تهمتش در مجامع رسمی حضور پیدا نکرد و از پارتی هایی که داشت از این داستان تفره رفت ولی این تهمت از من سلب نشده به خاطر عدم حضور اون شرکت، کلا در راستای تهمت اون شرکت زمینه ی کاریم رو عوض کردم در این وسط با چندتا معقوله ی کاری اشنا شدم که شایدم کمک کرده و می کنه و در ادامه اش ازدواج کردم و به دنبال ازدواج و یه سری داستان های از قبلترش مثل کار شهرستان از رشته ی مهندسی که درس می خوندم انصراف دادم ، بعد از چندین ماه از این انصراف باز برای اینکه برای خودم کار کنم از مجموعه ای که کار میکردم امدم بیرون، حدود شیش ماه درگیر خورده کاری بودم که بعضی از ماهاش برام سخت بود و بعضی از ماهای دیگه اش راحت بود درامد داشتن و همین اوضاع مجدد فرصت و هوس و اجبار ادامه تجصیل بهم دست داد و این بار در رشته ی کارشناسی ناپیوسته امورش زبان انگلیسی شروع کردم به ادامه تحصیل، و چند هفته بعد از این ادامه تحصیل همسرم جنجالی رو برای جدایی شروع کرد که هنوز هم این ادامه داره و بجث جدایی همچنان ادامه داره و خیلی جدی هست و خودم هم دیگه به این جدایی راضیم اما اخرش همچنان گنگ است و بین تمام این اوضاع ذکر شده درگیریهای خیلی شدیدی بین من و همسرم وجود داشت که در بیشتر مواقع از طرف شخص سومی شروع می شد.
و جالا در این اول سالی این داستان جدایی برای من مهمترین داستان اول سالم شده، و شاید فعلا هدف فصل بهارم. در مورد اینکه چی شد و چرا به اینجا رسید حرفهای خیلی زیادی می شه زد اینکه از این دید نگاه کنیم که من مقصر صد در صد باشم و یا اینگه اون مقصر صددرصد باشه یا اصلا یه بخشی اون مقصز و یه بخشی من مقصر باشم. ولی چیزی که مشخصه من حرفی راجع به تا اینجا کشیده شدن داستان نزدم و شروع کننده دعوایی که این داستان رو به دنبال خودش داشت نبودم که من اون روز برای ارامش رفته بودم خونه ی اونها ولی خب نگاه اونها به من طوری شده بود که سرد بودن هوای اون روز هم افتاده بود گردن من.
اما خب شاید بشه اینجا خیلی راحتر نوشت و اون اینه که اگه به اتفاقات سال 90 به اینور من نگاه کنی می بینی که همه اش سرازیری بوده ولی در تمام این سرازیریها تجربه های خیلی ارزشمندی هم نصیبم شده. اما خب سرازیری بد و شکست و از دست دادن و درامد نداشتن و خیلی چیزای دیگه ولی الان حسی که این اتفاقات بهم می دن مثل کاراکتر ترومن در فیلم نمایش ترومن در اخر داستانش که درگیر طوفانهای خیلی شدیدی می شه تا اخر به خواسته اش برسه، هست درست چیزی که من فکر می کنم اینه که در این چند سال در گیر طوفان های خیلی شدیدی بودم و حالا یا به دلیل خودم که اشتباهات زیادی داشتم یا به این دلیل که خدا می خواسته ازمایشم کنه داستان های بالا رو داشتم. و حالا شدیدا معتقدم به این که موارد بالا برام تموم شده و خدا قراره خیرش رو و موفقیتش رو برام بفرسته ولی اگر هم نفرسته بازهم خیری و لطفی درش هست فقط امید وارم که در اون لحظه هم من ادمش باشم. چون از خدا که پنهان نیست ولی شدیدا خسته شدم شدیدا کم اوردم. این سالها خیلی برام سخت گذشته اینکه دست به خیلی چیزا زدم و نشد و کاملا برام مشخص بود که درهایی رو بروم بسته ان ولی حالا احساس میکنم که این درها قرار باز بشن و اینجا از خدا می خوام که این احساس ندای شیطان نباشه و نور خدا باشه که به قول خودش با یادش دلها ارام می گیرد.