حرفهایی از جنس دلتنگی مردانه...!
الهم عجل لولیک الفرج...
نمی دونم اصلا چطوری حرفم رو بزنم. حرفی که نمی دونم اصلا چی شد که به اینجا رسید. شاید الان حس من شبیه پسر باغچه ی همسایه در شعر فرخزاد است.
تمام سختی مرد بودن وقتی خودش رو نشون می ده که دلتنگش هستی و نمی دونی باید چیکار کنی. نمی دونی چطور این دل تنگی رو بروز بدی. بخصوص وقتی نمی دونی بعد از مدتی باهم بودن می خوادت یا نه. نمی فهمی دوستت داره یا تمام این مدت ادای دوست داشتن رو در میاورد.
با خودم فکر می کنم کاش حداقل شاعر بودم و تمام این دلتنگیهام رو راحت خارج می کردم یا کاش محکوم به قوی بودن و نقش قوی بودن بازی کردن رو نداشتم.
کاش مفهومی به اسم گدایی کردن عشق وجود نداشت و ادم ها راحت از هم می خواستن که دوستشون داشته باشند.
می دونم که نمی فهمی این مفهوم و احساسات رو ولی من لحظه ای نه در ذهنم و نه در دلم در دوست داشتن تو شک نکردم اما تو ....