سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های نوشته نشده

برای تولدم!

    نظر

الهم عجل لولیک الفرج...

 


 

1. برای تمامی سالهای تولدم که گذشتن تا من امروز به اینجا رسیدم.

2. خب 15 فروردین تولدم بود. درست مثل هر سال و لی اینبار همه ی اون کسایی که بهم تبریک می گفتن.یه مقداری تغییر کردن اما خب کلیت تقریبا یکی بود. جای هیجان انگیزش این بود که بعد از کلی سال دوباره برام جشن تولد گرفتن یه ابتکار کاملا غافلگیرانه که توش کیک تولد هم بود.

3. می خواستم که خیلی زودتر بنویسم. اما خب اصلا اون حس و حالش نبود . موضوعِ متن اینبار برای نوشتن بود اما خب حس اصلی نبود ولی  امروز امد. و همش هم به خاطر این بود دیگه خسته شدم از اینکه از درسا هیچی نفهمیدم. از اینکه الکی دلم رو خوش کنم به این که جزوه روبروم ودارم نگاه میکنم ولی می دونم که هیچی نمی فهمم . و به امید اینکه از این ستون به اون ستون فرج بشه برم سر جلسه امتحان . خسته شدم از اینکه بخوام هم پله برقی یاد داشته باشم هم آسانسور، هم یه مقداری زبان بلد باشم هم الکی عیب و ایرادات سیستم های دفتر رو بگیرم. از این همه تلاش خسته شدم. که هی تلاش باشه هی باشه اما هرچه بیشتر تلاش میشه بیشتر هم سختی باشه . مدام هم بی پولی بیاره. اینکه همه باهم دور هم بشینیم بعد من ببینم  اونی که تقلب کرده خیلی راحت درسا رو پاس کرده و معدلش هم شده حدود 15 و من مشروط شدم و تمام اینکه من گرفتار بودم همش کشک باشه از نظر اساتید و همون دانشجو با ارزش تر از من باشه و دیگه خودم هم ایمان پیدا کنم که اتمام این حرفا که زحمت کشی و صداقت و اینا به اندازه ی یه دقیقه فکر کردن ارزش نداره. یا همکاری که نشسته و تمام بار زحمات مسئولیتی کارش رو تو انجام می دی به خاطر اینکه کار خودت سریعتر انجام بشه و مجموعه خیلی سریع تر به هدفش برسه تا شاید تو این وسط بتونی یه آرامشی دست پیدا کنه. و از آخر هم تمام باز خواست ها هم از تو باشه که خب نخواستی تو سرعت انجام کار مشکلی پیش بیاد. یا اصلا اون بنده خدا به تو هیچ احترامی نذاره و با تمام سلول های وجودش بهت بگه چرا من مجبورم که تو رو تحمل کنم.

4. از طرفی دیگه دارم یه سری کار گیم می کنم و داستان بازی با من هست، اول فکر می کنم که خیلی سریع می تونم بنویسم  اما وقتی اولین خط رو نوشتم متوجه می شم که هنوز هیچی راجع به داستانی که می خوام بنویسم چیزی نمی دونم. یه سری افکارهای تبلیغاتی هنوز تو ذهنم دارم و همین طور مدتهاست که میخوام بشینم و یه متنی که در مورد آسانسور هست رو ترجمه کنم و مدام به خودت می گم که باید وقت پیدا کنم. اما هر روز سرم شلوغ تر از قبل می شه تا حدی که مدیرم بیاد  بگه هرچه زودتر کار این مرحله ام رو انجام بدم که می خواد بزارتم یه قسمت دیگه.

5. می دونم که تمام این حرفایی که زدم خیلی موقع ها بهانه است و خودم رو الکی دل خوش کردم به سر شلوغی و بهترین بهانه برای بر نیامدن از پس کارهایی که قبول کردم. و باز هم می دونم که می تونم خیلی خیلی بیشتر اینها تلاش کنم و به خدم هم بار ها و بارها ثابت کردم که چیز رو هر وقت واقعا خواستم و بهش نیاز داشتم اون قدر تلاش کردم و بدستش اوردم. اما امروز به این نتیجه رسیده بودم که باید تمام اینکار ها رو بیخیال بشم و همین طور بیخیال درس و کار الانم. اما خب الان اون تفکر امروز صبح رو ندارم و می خوام که یه جوری همه ی این کارها رو انجام بدم. اما همچنان خیلی دلم می خواد که این شرایط الان تموم بشه.

6. خب طبق قوانین تولد نویسیم یه مروری هم به 23 سالیگیم می کنم. شاید اینجا نتونم که به تمام جزییات پارسال اشاره کنم اما خب می تونم بگم که واقعا سال جالبی بود، خیلی پایین و بالا داشت. خیلی اتفاقات شیرین و خیلی اتفاقات تلخ. یه سری کارهای بزرگ انجام شد و خب در کنارش یه سری موفقیات و یه سری شکست. یه مقداری جنگ برای ماندن بر سر قدرت یا جنگ با خودم سر یه موضوعی که می دونستم از اول هم اشتباه، یه درصدی هم جو گیری . ولی اتفاقاتی هم این وسط بودن که فقط و فقط برای اولین بار بودن. یه داستانی که به لطف خدا تموم شد، یعنی فقط کار خدا بود و گرنه که معلوم نبود به کجا می خواست بره. کربلا رفتنم و اینکه خودم تونستم هزینه ی سفرش رو بدم. یا دانشگاه قوبل شدنم در کمال نا باوری با تمام مشغله و بعد از دوسال لای کتاب باز نکردن. ازدواج خواهر کوچیکه و تنها شدن. اینکه تو فاصله کمتر از دوماه یک میلیون و پانصد هزار تومن خرج کردم. اینکه مسئولیت اجرای نصب یکی از پروژه های مهم شهرم شده بودم. مسئولیت خیلی بزرگی که همچنان در اینکه توش موفق بودم یا نه خودم هم موندم. یه جاهایی کاملا موفق عمل کردم و یه جاهایی خوب رنگ و لعاب موقعیتم من رو یه جاهای ازکارم رو مشکل درست کرد یا یه حاشیه های جالبی برام به وجود آورد که تا مرز اخراجیم هم رفت . و اینکه از دو هفته غیبت من استفاده کردن و توی دوهفته به طور کامل زیر آب من رو زدن. خیلی ها تو محیط کار دوست و دشمنی شون رو نشون دادن. و هیجان انگیز ترین بخش بیست و سه سالگیم هم این بود که از من خواسته شد تا نصب و سرویس و نگهداری پله برقی رو هم یاد بگیرم. که جالب ترین بخش پارسال بود.

7. یه سوال : شمع های کیک تولد رو برای سالی که تموم شده میزارن یا برای سالی که آدم واردش شده؟ به هرحال به شوالات من یکی اضافه شده!

*.........................................................