من ، چی شد که این شد 2 ؟!
چقدر سال خوبی بود همون سالی که همه چیز هنوز برام سفید بودن .و بواسطه ی همین سفیدی چقدر تشنه ی ظهور بودم . اما نمی دونم که حالا اون سفیدی ها چه رنگی پیدا کردن که دیگه انگار تشنگی هم به همراه عوض شدن همون رنگها کم رنگ تر شدن ... الهم عجل لولیک الفرج
-----------------------------------------------------------------------------------------------
فصل اول : قبل از دانشگاه
ب)
اولین سالی بود که از درس راحت شده بودم . صبحا ناراحت دیر از خواب بیدار شدن نبودم . شب ها درگیر تکلیف نوشتن نبودم . اما خب بعد از اینکه با بچه های جلسه یه جشن نیمه ی شعبان استثنایی گرفتیم . من چند روزی به یه بهانه ای که همین جوری جور شد رفتم تهران بعد از برگشتن از تهران خانواده قرار بود به عنوان شیرینی قبولی و اینکه دیگه من دانشگاه نرفتم برام یه دوچرخه بخرن البته من حرفی نزده بودم اصرار خودشون بود که وقتی از تهران برگشتم حرفشون این شد سه چهار روز رفتی تهران کافی بود دیگه دوچرخه می خوای چیکار . بعد از امدن از تهران همچنان بیکار بودم یکی از همکلاسی های اول دبیرستان که دوستیمون حفظ شده بود به خاطر هیات و جلسه . گفت برم در مغازه ی دادش که پولی به من نمی ده کار کنم. من هم رفتم از بیکاری بهتر بود . (البته این مغازه دادش رو داشته باشید بعدا اساسی اونم می فرستم رو هوا) ماه رمضون بود تقریبا توی اون مغازه بودم با همون همکلاسیم و به علت ماه رمضونی یه مقداری تنبلی رو زده بودن بالا و من و دوستم در مغازش بیکار بودیم مدام شطرنج میزدیم . بعد ماه رمضون هم یه ماهی در مغازش بودم . این وسطا به خاطر بیکاری چت هم شده بود یکی از سرگرمی های من که البته من از دوران دبیرستان چت می کردم . اما خب اون سال دیگه شده بود اوجش چون خیلی بیکار بودم . یه روزی همین جوری دایی کوچیکم بهم زنگ زد و گفت چرا نمی رم در مغازش براش حسابداری کنم منم گفتم خب من چیزی بلد نیستم که بخوام اینکار رو بکنم .گفت می فرسته من رو برم دوره های حسابداری تا سریع یاد بگیرم و برم در مغازش . من هم قبول کردم بلاخره از بیکاری و بیگاری الکی در مغازه ی اون دادش رفیقم بهتر بود . بعد از یکم تحقیق و این ور رو اون ور رفتن یه موسسه ای رو پیدا کردم 30 روزه اموزش حسابداری می داد . تو دوره های اون موسسه شرکت کردم . خیلی جالب بوداونجا من از همه کوچکتر بودم . من هنوز 17 سالم بود و نفر بعدی که من باهاش کمترین اختلاف سنی رو داشتم 25 سالش بود و لیسانس مترجمی زبان انگلیسی داشت . و از اون جالب تر اینکه یه نفر دیگه هم بود که لیسانس حسابداری داشت . خلاصه بلاخره من اون دوره ها رفتم و به دایی از همون روز اول گفتم دایی جان من حسابداری بدون کامپیوتر نمی کنم . و شدیدا به یه سیستم نیاز هست ، بخرید . بعد از اتمام دوره ی سی روزه منتظر موندم تا سیستم از طرف دایی خریداری بشه . بلاخره بعد از همه ی درد سرها خردیداری شد و باز موند بحث نرم افزار حسابداری که باز مدام داد و فریاد که یه نرم افزار حسابداری نیاز داریم . رفتم و چندتا جا قیمت گرفتم و باز پروسه ی تهیه اون قدر طول کشید که دیگه داشت به کنکورم نزدیک می شد و مجبور شدم بشینم خونه و درس بخونم برای کنکور . در طول مدتی که در مغازه ی دایی بودم و منتظر تهیه ملزومات حسابداری ، برای من که هنوز صفر کیلومتر بودم و اصلا تخصصم نبود مجبور می شدم بیگاری های زیادی انجام بدم . که خیلی اعتماد به نفسم رو اورد پایین به خصوص داییم در این امر تخصص زیادی داشتن و طبق منطقش اگه کاری نمی شد تو سوختی و اصلا خلقت تو کار اشتباهی بوده . دایی اصلا هوای من خواهر زاده اش رو نداشت . و تمام اختیارات دست یه شاگرد افغانی بود و اون قدر که از کنار داییم خورد پدر داییم در امد بلاخره .این وسط من یه کلاس کنکوریرفتم که بد نبود اما خب خیلی هم خوب نبود .بی از هیچی بود و جنبه ی تفریحی داشت . اخرای سال 83 بود دو سه تا از بچه های جلسه تصمیم گرفتن برن مسافرت قم و جمکران . من هم 6 ماهی بود از شهرم تکون نخورده بودم با اونا همراه شدم . دایی چون بی خبر بود از دست من ناراحت شده بودن و ... . من توی تهران بچه ها رو پیچوندم و بهشون گفتم که بچه ها من می خوام یه چند روزی هم خونه عمه ام باشم . اون چند روز تب یه فیلم هندی توی خونه ی عمه ام بالا گرفت بد جور .که به خانواده ی ما هم کشید و بخشی از تعطیلات عید ما رو تحت شعاع قرار داد . من از تهران همراه عمه اینه که سه ماشین می شدیم برگرشتم شهر خودمون . عید خوبی بود اما خب یه سری اتفاقاتی افتاد که شاید نشه به کسی گفتو همچنان باید تو خاطره تک تکمون باشه . راستی در تمام این سال پشت کنکورم من یه وسیله ی ارتباطی داشتم به نام پی جو یا همون پیجر و کلا مفید یه ماه برای من کار کرد البته ساعتش برای کوک کردن چیز خیلی خوبی بود .